متن کامل خاطره من
   فصلی از خاطرات زندگی رضا کمانگر

تعریف این خاطره تقصیر شیطنت پرستو بود

فصلی از خاطرات زندگی رضا کمانگر


مقدمه: شرایط کار، زندگی و مبارزه روزمره هنوز فرصت نگارش زندگینامه ام را نمیدهد. نگارش خاطرات زندگیم را به عنوان یک پروژه جدی در دستور دارم، اما اولویتهای دیگر باعث به تاخیر افتادن این امر شده است. فصل های دوران کودکی و نوجوانیم تقریبا آماده شده است، اما تا کامل کردن آن از انتشارش خودداری میکنم. بنظرم این فصل دارای ویژگی خاصی است که میتواند منعکس کننده تصویر نسلی از فعالین در یک شرایط مشخص باشد و تجربیاتشان را به تصویر بکشد، مشغله ها، موقعیتی که داشتیم و برخوردی را که به آن نسل شده است، نشان می دهد. اسم های فعالین و همکاران مستعار هستند. امیدوارم فرصت نگارش فصل های دیگر خاطراتم را داشته باشم.  


تعریف این خاطره تقصیر شیطنت پرستو بود

فصلی از خاطرات زندگی رضا کمانگر


روز 31 مه 2014 پرستو به همراه دو نفر دیگر در فرودگاه هلسینکی منتظرم بودند تا آنها را به منزل یکی از دوستانش ببرم. از قبل آدرس کافه تریای فرودگاه را از دوست مشترک گرفته بودم، میدانستم که حدود 40 دقیقه پیش از هواپیما پیاده شده بودند. در میان راه شک و تردید داشتم که آنها را بشناسم، چرا که سی سال از اولین دیدار و آشنائیم با پرستو گذشته است و طی این مدت هیچگونه تماس و رابطه ای با او نداشته ام، نزدیکی های ظهر وارد کافه تریای فرودگاه شدم، در میان انبوه جمعیت و در انتهای سالن کنار پنجره دو زن همراه  مرد جوانی احتمالا 22 ساله توجه ام را جلب کردند، یقین داشتم مسافرین منتظر من هستند. کسی که بیشتر توجهم را جلب کرد، زنی بود با چشمهای سیاه نسبتا درشت، با موهای بلند و صورت شاد، مطمئن شدم همان پرستو، دختر شیطون سی سال پیش است که در روستای دره گاوان اولین بار دیده بودم، به لحاظ ظاهری زیاد تغییر نکرده بود، تنها جا افتاده تر بنظر میرسید. جلو رفتم و پرسیدم تو پرستو هستی؟ در جواب تائید کرد، اما انگار مرا نمیشناخت، احتمالا من از نظر او تغییرات زیادی کرده بودم، پرسید شما؟ در جواب گفتم یادت رفته در گاوان، با هم بودیم؟ با قهقه ی بلند خنده هایش خاطرات 30 سال پیش را برایم زنده کرد. بهار سال 62  بعد از آزادی از زندان برای آموزش و آشنائی با نحوه کار تشکیلات مخفی به مقر کمیته سازمانده (که در آن زمان کمیته شهرها "کافشین" میگفتند) در روستای دره گاوان در منطقه خُرخُره دیواندره دعوت شده بودم. در خانه ای دو اتاقه با حیاطی بزرگ اسکان داده شده بودم، از اتاق بغلی صدا و خنده دختری جوان به گوش میرسید، که فضای اتاق مرا هم شاد کرده بود. او را نمیشناختم و به دلایل امنیتی قرار هم نبود همدیگر را بشناسیم، به همین دلیل صورت هایمان را پوشانده بودیم، اما انگار او عاشق یکی از همکاران کمیته شهرها "کافشین" شده بود و تمایل چندانی به بازگشتن به شهر نداشت، علیرغم این که اتاقمان جدا بود ولی گاه گُداری بدون پوشاندن صورت به اطاقک من هم سرکی میکشید و توجه ام را به خودش جلب میکرد و البته در آن مدت کوتاه یک هفته ای گوشهایم به صدای خنده های بلند او در اتاق کناری عادت کرده بود. حدس میزدم که او عاشق شده بود و بعدها که من هم علنی شدم، شنیدم فقط یک بار به شهر برگشته بود و پس از مدتی به مناطق آزاد برگشته و و به همراه مردی که انتخاب کرده در بخش علنی شروع به فعالیت کرده بود. من بعد از آزادی از زندان و از دست دادن دختری که دوستش داشتم، در روستای دره گاوان مشغول آموزش فعالیت کار مخفی بودم، خنده ها و شور و نشاط پرستو برای من تداعی موزیک دلنشینی بود که عاشقان و دلباختگان را به امید و صبوری دعوت میکرد. امروز با دیدن او در فرودگاه هلسینکی فنلاند به یاد سالهای 60، 61 و 62 افتادم که در شرکتهای مختلف و ازجمله شرکت مجیدیان نو و کارخانه تولی فارما وابسته به تولید دارو در شهرک البرز قزوین مشغول کار و فعالیت بودم. در شهر قزوین همراه یکی از دوستان هم محله ایم به اسم، ا... اتاق کوچکی را از یک زوج مسن کرایه کرده و با محدودیت های فراوانی روبرو بودیم. در همین کارخانه تولی فارما با دختری به اسم ناهید آشنا شدم، دختری با قدی متوسط، موهای بلند مشکی و چشمانی درشت رنگ قهوه ای، ناهید دختری شاد و زیبا رو بود، عاشق این بود که گیسوان بلندش را در فضای باز به دست باد بسپارد،  به گمانم میدانست بدون چادر و مقنعه شبیه ملکه زیبایی میشد، همیشه از همراهی با او لذت میبردم و آن روزها جزو روزهای پر خاطره زندگیم شدند، ما عصرها بعد از کار با اتوبوسهای شرکت از شهرک البرز به شهر قزوین بر میگشتیم، در اولین ایستگاه شهر پیاده میشدیم و راهی طولانی و خلوت را برای برگشت به منزل انتخاب میکردیم، همیشه ابتدا او را به خانه اش میرساندم و بعد به خانه میرفتم، در این مسیر هیچگاه خسته نمیشدیم. صاحب خانه اجازه نمیداد مهمان دعودت کنم مهمان زن که دیگر محال و غیر ممکن بود، مادر ناهید از رابطه من و او خبر داشت و گاهی برای شام دعوتم میکرد، با سایر اعضا خانواد آشنا شده بودم. خانواده ای از قشر متوسط و با فرهنگ بودند، اینکه من دوست و رفیق دخترشان بودم برایشان مشکلی نبود. یکی از برادران ناهید در یکی از خانه های تیمی مجاهدین خلق ناپدید شده بود، معلوم نبود کشته شده و یا زنده است، جنازه اش در میان کشته شدگان آن خانه تیمی نبود و در اخبار یورش مامورین امنیتی رژیم به آن خانه تیمی به دستگیری کسی از اعضای آن تیم اشاره ای نشده بود، آن خانواده هم جرات پیگیری و سوال از نهاد های امنیتی رژیم در مورد سرنوشت فرزندشان را نداشتند. خانواده و ازجمله مادر ناهید به شدت نگران سرنوشت پسرشان بودند و آرزو میکردند زنده باشد و به بخش علنی سازمان مجاهدین پیوسته باشد، ابتدا رابطه من و ناهید به خاطر مخالفت و نفرت هر دوی ما از جمهوری اسلامی شروع شد و هر روز عمیق و نزدیکتر میشد، بحث های هر روزه و تعقیب اخبار جنگ در کردستان، معرفی متون مارکسیستی و ازجمله مباحث مارکسیسم انقلابی موجب رابطه عمیقتر ما شد و این رابطه تا حد ابراز علاقه برای تشکیل زندگی مشترک و طرح آن نزد مادر ناهید جهت فراهم کردن مقدمات و درخواست ازدواج پیش رفت، مسافرت کوتاهی که در همان زمان با هم از قزوین به تهران و منزل یکی از دوستان من داشتیم فراموش شدنی نیست. سالهای 60 و 61 در شرایط پر تب و تابی بسر میبردیم. نه شکست را قبول داشتیم و نه از پیروزی ها راضی بودیم. تعقیب اخبار جنگ در کردستان و دستگیری گسترده در همه شهرها چشم انداز یک رویارویی گسترده اجتماعی را پیش بینی میکردیم که من و ناهید هم برای ایفای نقش مشغول بحث و بعضا خود را آماده میکردیم. در کارخانه اعلام شده بود سود ویژه که هر ساله به کارگران تعلق میگرفت، آن سال به کارگران پرداخت نمیشود و همین زمینه اعتراض کارگران را فراهم کرده بود، طبق گزارشی که بدست کارگران رسیده بود سود غیر پیش بینی نشده که به عنوان سود ویژه معروف بود از سالهای قبل خیلی بیشتر بود. اعتصاب با خواست دریافت سود ویژه، حق ماست شروع شد. من قبلا تجربه شرکت در اعتراض کارگران مجیدیان نو در جاده قدیم تهران، کرج را داشتم که سال قبل اتفاق افتاده بود و ما فعالین اصلی آن اعتراض بعدا همگی اخراج شدیم. آن زمان دلیلش را اینطور توضیح می دادیم که شرکت مجیدیان نو بدلیل این که شرکتی است که در عرصه ساختمان سازی کار میکند و یک مرکز صنعتی نیست، کارفرما به راحتی فعالین آن اعتراض را اخراج میکند، شروع اعتراض در مرکز صنعتی را شروع انقلاب و بزیر کشیدن جمهوری اسلامی تعبیر میکردیم. با این تفکر شروع اعتصاب در کارخانه تولی فارما وابسته به تولید دارو که جمعیت قابل توجهی کارگر داشت که تحصیلات اکثریت آنها بالای سیکل بود، برای من به معنی شروع انقلاب بود، شور و شوق انقلابی  و بحثهای داغ و به زیر سئوال بردن کل نظام و سیستم رژیم اسلامی هیجانی بود که دوران جوانی و 19 سالگیم را رقم میزد. اعتصاب در روز چهارشنبه اوایل آذر وارد سومین روز خود شده بود، حدود ساعت یک بعداز ظهر ناگهان تعداد زیادی نیروی مسلح وارد محوطه کارخانه شدند، در سالن بزرگ سلف سرویس تجمع کرده بودیم، ناگهان آخوند کوتاه قامتی با صورتی باریک و با ریشی کم پشت و بلند و عمامه سیاهی به سر جلو میکروفن ظاهر شد و شروع به صحبت کرد و گفت ما در شرایط جنگ با کفار هستیم، شماها بایستی در جبهه های جنگ حق علیه باطل باشید، اعتصاب میکنید؟ گفت اعتصاب حرام است! اعتصاب جرم است! هر کسی علیه نظام مقدس اعتصاب کند، ضد انقلاب و خائن است! بلند شوید بروید سرکارهایتان! من در بین دو کارگر فعال، به اسم های کورشابی و حسینی نشسته بودم، بعد از تمام شدن حرفهای آخوند بدون معطلی و بدون مشورت قبلی با همکارانم از جای خود بلند شدم و فریاد کشیدم، حاجی آقا، میدانی اجاره خانه ما کارگران چقدر است؟ میدانی با این حقوقی که ما دریافت میکنیم رنگ گوشت را ماهی یکبار هم نمیبنیم؟ این حقوق ما کفایت خریدن سیب زمینی و پیاز را هم نمیکند و شما به درخواست ما جواب نمیدهید؟ حرفهای من هنوز تمام نشده بود که نیروهای مسلح وارد سالن شدند و به کارگران دستور دادند بلند شوید بروید سرکار، مشغول تهدید و هُل دادن کارگران بودند، سر و صدا بالا گرفت، کسی به حرفهای من توجه نمیکرد، کارگرانی که کنار در نزدیکی ورودی سالن نشسته بودند، از جایشان برخاسته بودند و داشتند سالن را ترک میکردند تا به سرکار برگردند، دو کارگری که من میانشان نشسته بودم نگران وضعیت من بودند، به من حالی کردند شرایط برای حرف زدن مناسب نبوده و ممکن است تو را دستگیر کنند. توصیه کردند از آنها و از جمع جدا نشوم تا نتوانند دستگیرم کنند. هیچ کدام از آنها فعال سیاسی و حزبی نبودند اما مسائل اقتصادی و صنفی کارگران مسئله اشان بود. توصیه دوستانم را قبول کردم و سریع همراه با جمع و با آنها به سرکار برگشتم. بیرون از سالن از کورشابی سئوال کردم این آخوند کی بود؟ کورشابی لبخندی زد، گفت آیت الله باریکبین، امام جمعه و حاکم شرع قزوین بود، به فکر افتادم و گفتم یعنی خونم برایش حلال شده؟ کورشابی با جدیت گفت شرایط برای حرف زدن مناسب نبود، تو باید مقداری مواظب باشی و حداقل چند روزی به خانه نرو، این آخر هفته جائی برو تا ببینیم عکس العملشان چی میشود. بعد از کار به ناهید گفتم احتمالا دستگیرم کنند، تصمیم گرفتم جهت رد گم کردن یک هفته رابطه ام را با او قطع کنم، توصیه کردم سعی کن تحمل کنی، گفتم این آخر هفته به سنندج میروم، ناهید هم که از دور صحبتهای مرا شنیده بود نظرش این بود که من اشتباه کردم که حرف زدم و او هم نگران بود، توافق کردیم چند روزی آفتابی نشوم، با نگرانی از هم جدا شدیم. با سرویس کارخانه به قزوین رفتم و به جای منزل به ترمینال رفته و با اتوبوس شب رو به طرف سنندج و به خانه یکی از دوستانم که تازه ازدواج کرده بود، رفتم. فکر میکردم اگر پنج شنبه و جمعه دور از چشم نیروهای امنیتی باشم دیگر مرا فراموش میکنند. صبح روز جمعه از سنندج به طرف قزوین راه افتادم. بعداز ظهر به قزوین رسیدم، تصمیم گرفتم پس از رسیدن به خانه دوش بگیرم و بعد به ناهید سر بزنم. در کوچه های باریک به طرف منزل در حرکت بودم، احساس میکردم همه چیز آرام است، هیچ چیز مشکوکی بنظر نمیرسید. در حیاط را باز کردم و به داخل رفتم، حتی صاحب خانه که همیشه نظاره گر دروازه بود و با هم احوال پرسی میکردیم حضور نداشت، خیلی خوشحال شدم که مورد بازجویی در مورد دو روز غیبت از خانه قرار نگرفته بودم. مستقیم به طرف اطاق کوچکم در ته حیاط میرفتم نزدیک شدم، قبل از اینکه کلید را به در بیاندازم، مرد جوانی با ته ریشی که معلوم بود پاسدار است در را باز کرد، گفت به به، خوش آمدی، خیلی وقته منتظرتیم، متوجه شدم دونفر دیگر همراه او داخل اتاق هستند و ناگهان حیاط خانه پر از نیروی مسلح شدند، فورا دستبند و چشم بند زدند، به داخل ماشینی بردند، حدود 5 الی 6 ساعت در حرکت بودیم در طی این مدت مرا به حالت خمیده نگه داشته بودند با این وضعیت حتی اگر چشم بند هم نداشتم بیرون را نمیدیدم، فکر میکردم احتمالا به دلیل محل تولدم مرا به کردستان میبرند، بشدت  نگران بودم. نمیدانم چه ساعتی از شب از ماشین پیاده ام کردند و به سلولی در زیر زمینی بردند که آن تک سلول قبلا حمام بود هنوز وان حمام سر جایش بود اما لوله های آب را از سقف بلند سلول قطع کرده بودند. سلول بسیار کوچک بود بیرون از وان حمام جای نشستن و یا خوابیدن نداشت، تنها وسیله درون سلول یک پتوی سیاه و کهنه و کثیف سربازی بود. بعد از 10 دقیقه در سلول که بدون چشم بند بودم یک مرد جوان با ته ریش در را باز کرد و خیلی آرام و مهربان پرسید گرسنه نیستم؟ من که در حالت شوک بسر میبردم اصلا یادم نبود گرسنه و یا تشنه باشم، جواب دادم گرسنه نیستم. یک دفتر همراه یک قلم به دستم داد و گفت اگر همه چیز را سریع بنویسم، فورا آزاد میشوم، من گفتم چی باید بنویسم؟ او گفت اسم، فامیل، تاریخ تولد، محل تولد، اسم همسر، بچه داری یا نه اگر آری اسم بچه هایت را بنویس، اسم پدر، مادر، برادران وخواهرانت را بنویس، بعد اسم سازمانی که با آن فعالیت میکنید، تاریخ شروع فعالیتت، اسم مسئول و چند نفر با هم کار میکنید و تاکنون چه کارهایی را انجام داده اید را بنویس، انشاالله بعدا فورا آزاد میشوید و هیچ مشکلی هم پیش نمیاید. من گفتم فکر کنم سوءتفاهم پیش آمده، هیچ کاره هستم، به جز اسم و فامیل پدر و مادر و تاریخ تولد و محل تولد که همه آن هم در شناسنامه ای که تحویل دادم آمده است و چیزی دیگری برای نوشتن ندارم. مرد مهربان هم کمی چهره اش به هم خورد، گفت ما همه چیز را میدانیم، میدانیم تو آدم زحمتکشی هستی تحت تاثیر آدمهای ناجوری قرار گرفتی در منزل تو مدرک کافی بدست آوردیم، در ضمن بعضی از دوستان تو دستگیر شده و اعتراف کردند. اگر خودت همه چیز را بنویسی صداقت خودت را نشان داده ای که مورد عفو قرار میگیری حالا خود دانی. او گفت بنشین بنویس به نفع خودت است و بیرون رفت و در سلول را قفل کرد. سلول کوچک با سقفی بلند که روشنائی آن با لامپ احتمالا 40 واتی در سقف که کلید خاموش و روشن کردن آن در سلول نبود. در کابوس وحشتناکی دست و پا میزدم که ذهنم را مشغول کرده بود، به این فکر میکردم چه کسی باید دستگیر شده باشد که اعتراف کرده است؟ باورم نمیشود رفقای مرتبط با من همگی در تهران بودند و نباید در زمان اعتصاب ما برای رفقای تهران اتفاقی افتاده باشد؟ به این فکر میکردم که در منزل چه مدارکی پیدا کرده اند که میگفت سند جرم را پیدا کرده ایم؟ من که به جز سه کتاب که دو تای آن را از کتاب فروشی گرفته بودم و کتابی به اسم "سفری به 20 کشور آمریکای لاتین" که دوست کارگرم، کورشابی بهم هدیه داده بود و سیاسی نبود، این کتاب نباید به عنوان مدرک جرم بحساب بیاید، این کتاب را تازه دریافت کرده بودم و هنوز تمام کتاب را نخوانده بودم. کتاب حدود 300 صفحه بود، هنگام شروع مطالعه کتاب فیلم سینمائی چگوارا را دیده بودم و به یاد او بودم اما محتویات کتاب تنها موقعیت جغرافیائی آمریکای لاتین را توضیح میداد و هیچ اسمی از چگوارا در کتاب نبود، اما من در هر جا که دست از مطالعه کتاب میکشیدم در آن صفحه مینوشتم "زنده باد ارچه" و صفحه را تا میکردم، اما چون کتاب را هدیه گرفته بودم نگران کورشابی بودم که آدم خوب و متینی بود اما اهل دخالت در سیاست نبود که دچار درد سر شود، تصمیم گرفتم اگر سئوال کنند بگوئیم از کتاب فروشی خریده ام. اما یادم افتاد یکی از کتابهای دیگر "چه باید کرد" لنین بود، تنها کتابی بود که ممکن است به عنوان مدرک جرم برایم مشکل ساز باشد و کتاب دیگر رُمان "مادر" ماکسیم گورگی بود که شاید این هم مدرک جرم محسوب شود ولی هر دو کتاب را از کتابفروشی جلو دانشگاه تهران خریده بودم و کتابهای آزادی محسوب میشدند. فکر و خیالم پیش ناهید بود دوست داشتم با خبر بشود که من دستگیر شده ام. با خودم فکر میکردم بعد از آزادی با او ازدواج میکنم، از این که در دوران زندان به او صدمه ای وارد نشود و محکم بودن من موجب اعتماد بیشتر او میشود و به آن افتخار میکردم. در این کابوس، خواب و بیداری قفل کلید به صدا در آمد و در پشت در صدای مرد خشنی داد زد چشم بندت را ببند، من که منظورش را نمی فهمیدم پرسیدم چرا چشم بند؟ من که هیچی همراه ندارم؟ از پشت در دستور داد رو به دیوار دستهایت را بالا بگیر و چشم هایت را ببند من میام تو، من هم روبه دیوار با دستهای بالا رفته ایستادم ناگهان در باز شد و چشم های من را بستند به بیرون سلول منتقل شدم که احساس میکردم دو الا سه نفر دور و بر من بودند، بعد از مسیری 5 الی 6 دقیقه ای به من گفت روی صندلی بنشین و روی صندلی هُلم دادند، یک نفر با صدای تمسخر آمیزی پرسید چرا در دفتری که پیشت بود چیزی ننوشتی؟ گفتم چیزی که لازم بوده نوشته ام گفت چی نوشتی گفتم خودم را معرفی کردم با مشخصات کامل، با مدارکی در منزل از من گرفتند مقایسه کنید، ببینید مغایرت دارد؟ همان صدای خشن با لحنی تهدید آمیز گفت من تو را خیلی خوب میشناسم همه رفقایت دستگیر شده اند! دوست دارم خودت اعتراف کنی اگر با زور ازت اعتراف بگیرم جرمت سنگینتر میشود، آن وقت ممکن است اعدام بشی. من هم گفتم من هیچ جرمی مرتکب نشده ام، من آدم زحمتکشی هستم که نان آور یک خانواده پرجمعیت هستم و پدرم هم دست تنگ است. با حالت تمسخرگفت چشم بند را کمی بالا میبرم تو فقط به میزی که جلوت هست نگاه کن و به این طرف و آن طرف نگاه نمیکنید! مقداری چشم بند را بالا برد که زمین زیر پای خودم و قسمت جلو را بینیم و میزی را که جلویم بود میدیدم، پشت سرم ایستاده بود و دستبند را از دستم باز کرد و قلم و یک صفحه کاغذ را جلویم گذاشته بود. دستور داد 10 بار بنویسم "زنده باد ارچه" من هم 10 بار این جمله را نوشتم و به یاد کتاب سفری به 20 کشور آمریکای لاتین افتادم که این جمله را نوشته بودم، بعد چشم بند را پائین کشید و دوباره دستم را بست و پرسید "ارچه" کیه؟ گفتم فیلم سینمایی چگوارا را نگاه کردم فکر کنم به چگوارا میگویند. گفت یعنی قبول داری این "زنده باد ار چه" های که در صفحه های کتاب سفری به 20 کشور آمریکای لاتین هست تو نوشته ای؟ گفتم من آن جملات را نوشته ام ولی آن کتاب هیچ ربطی به چگوارا ندارد و فقط کتاب یک سفرنامه است. او هم گفت میدانم کتاب بی ربط است اما تو به چگوارا ربط داری فکر میکنی ما نمیدانیم تو عضو فعال چریک های تروریست فدائی خلق هستی؟ بهتر است خودت اعتراف کنی ما همه چیز را میدانیم، با زبان خوش بگو از کی فعالیتت را با سازمان چریکها شروع کرده ای مسئول تو کیست؟ تو خودت مسئول چکاری هستی؟ با خودم فکر کردم و آن هنگام فهمیدم من لو نرفته ام و کسی از رفقای من دستگیر نشده و به میان حرفهای بازجو پریدم گفتم آقا، لطفا به من اتهام ناحق نزنید، من فقط یک کارگرم نه سیاسیم و نه علاقه ای به کار سیاسی دارم، فقط یک بار در سینما فیلم چگوارا را دیدم و این کلمه "ارچه" بنظرم زیبا آمد و آن را یاد گرفتم مشغول حرف زدن بودم که ناگهان مشت سنگینی گوش راستم را نوازش داد و از روی صندلی به زمین افتادم در همین حال بر شکم و کمرم باران لگد باریدن گرفت، همزمان فحش و ناسزا میگفت و داد میکشید، می‏کشمت و همزمان صدای دیگری به گوش میرسید میگفت حاجی آقا، نزنش الان دیگر اعتراف میکند، همه چیز را میگه. چند لحظه ای دست از لگد و مشت زدن برداشت دو نفر مرا بلند کردند و روی صندلی نشاندند، همه جای بدنم به شدت درد میکرد، اضطراب داشتم. پرسید سر عقل اومدی؟ این تازه شروع کار است! حالا بگو از کی فعالیتت را شروع کردی؟ هنوز از شوک کتکی که خورده بودم  بیرون نیآمده بودم با اضطراب گفتم شما مرا اشتباهی گرفته اید، حتما سوءتفاهم پیش آمده است، من علاقه ای به کار سیاسی ندارم و فقط یک کارگرم و داشتم ادامه میدادم دو باره با یک ضربه به زمین افتادم و این بار وحشیانه تر از دفعه قبل شروع به زدن کرد که نمیدانم چه زمانی طول کشید، در کابوس زیر شکنجه شبیه به خواب و بیداری بودم که متوجه شدم در درون وان سلول افتاده ام، حال بدی داشتم دهنم مزه خون میداد و حالت تهوع داشتم، پاهایم توان حرکت نداشت، چشم هایم به شدت سنگین بود و توان باز کردن آنها را نداشتم، کمر و شکم و سینه هایم درد میکردند، با زور دستم را به طرف صورت و بینی بردم تا با تمیز کردن آن تنفسم را بهتر کنم تماس دستم موجب تشدید و افزایش درد در سر و صورتم میشد با نگاهی به دستم متوجه شدم که چرا مزه خون را میچشم. در همین وضعیت احساس میکردم بازجویم بازنده است، وی مرا بر اساس "زنده باد ارچه" در کتاب سفری به 20 کشور آمریکای لاتین چریک فدائی اقلیت فرض گرفته بود و بر این مبنا مرا شکنجه میکرد تا اعتراف کنم، در حالی که هیچ ارتباطی با سازمان چریکها نداشتم دلیلی نداشت که احساس کنم من لو رفته باشم، میدانستم دست از سرم بر نمیدارند و دوباره شکنجه میشوم، فکر میکردم شاید زیر شکنجه کشته شوم، اما احساس میکردم، رادیو صدای انقلاب با صدای محمد کمالی زندگینامه مرا در برنامه گرامی داشت یاد جان باختگان راه آزادی و سوسیالیسم به عنوان یک قهرمان که زیر شکنجه جان باخته و لب باز نکرده، میخواند، فکر میکردم این صدا را دارم میشنوم، احساس غرور و افتخار میکردم. در عین حال با ذهنی مغرور و جسمی زخمی و کوفته توان حرکت کردن نداشتم. در ناتوانی و بیداری بسر میبردم و نمیدانستم شب است یا روز و کجا هستم. فکر میکردم در کردستان هستم شاید هم به تهرانم برده اند اما برایم سوال بود چرا فکر میکنند چریک اقلیت هستم، مسیر 5-6 ساعته پس از بازداشت، باعث عدم تشخیص مکانی شده بود که در آن قرار داشتم، احساس نیاز به دستشوئی رفتن فکر و ذهنم را به خود مشغول کرده بود، به این فکر بودم که سرپا بایستم و از وان خارج شوم، به در بکوبم و بگویم احتیاج به توالت دارم ولی انگار پاهایم توان تحمل جسمم را نداشت و دستهایم فرمانبردار مغزم نبودند. در آن هنگام به فکرم رسید که در داخل وان مجرای خروج آب هست، با تکانی به خودم پتو را از ته وان کنار کشیدم و کمرم را به حالت دراز کش به محل خروج آب نزدیک کردم و ... لحظه ای احساس سبکی و آرامش کردم اما بلافاصله سوزش درد ناشی از شکنجه جای آن را گرفت، نیاز به استراحت داشتم و آرزو میکردم به بخوابی عمیق بروم که قدرت تفکر و نیروی جسمی از دست رفته را باز یابم، اما همه جای بدنم درد میکرد و این خود مانع از به خواب رفتن بود، مسئله دیگر فضای داخل وان هلالی بود که تحمل زمان طولانی بدون حرکت از جسم را میگیرد و خود این هم یک شکنجه جسمی و روانی بود. اما با وجود این احساس قدرت میکردم چرا که میدانستم هویت سیاسیم را نمیدانند و این به من قدرت، انرژی و اراده میداد. خودم را برای مراحل بعدی آماده میکردم، خواب و کابوس همراه با رویا، از گذر زمان غافل بودم، ناگهان قفل در به صدا درآمد و در نیمه باز شد و صدائی به گوشم رسید که برایت غذا آوردم و در بسته شد و صدای بستن قفل در دوباره به گوشم رسید. اسم غذا را که شنیدم متوجه شدم که احساس گرسنگی میکنم، به خودم تکانی دادم و با استفاده از لبه وان خودم را بالا کشیدم، با زور چشمم را باز کردم، یک کاسه سوپ و یک تکه نان بربری را در پائین وان مقابل در دیدم. به شکل سینه خیز نیمه بدنم را از لبه وان حمام بیرون بردم، دستم به کاسه و تکه نان رسید، و آن را به داخل وان بردم، با سر کشیدن سوپ متوجه شدم آب گرمی بود که مزه عدس، نمک و زرد چوبه میداد، اما تکه نانی که همراه بود انرژی یک چلوکباب را داشت. تکه نان را بلعیدم و آب گرم را سرکشیدم، احساس آرامش کردم نمیدانستم چقدر از زمان گذشته را خوابیده یا بیدار بودم، ناگهان آب سرد با فشار قوی از لوله های سقف به رویم جاری شدند، شوکه شدم، تکانی خوردم که انگار زلزله آمده بود،  نمیدانم چگونه به بیرون از وان پریدم، آب قطع شد و چند لحظه بعد صدائی از بیرون در آمد که چشم بند را ببندم، یادم آمد که چشم بند هنوز دور گردنم است و خیس شده، چشم بند را بستم، در باز شد و همان صدای خشن با لحنی تحقیر آمیز پرسید خودت را خیس کردی؟ ترسو چرا خبر ندادی که کار دستشوئی داری؟ این جوری میخواهی قهرمان بشی؟ ناسزا میگفت و عصبی بود، گفت بیا بیرون کارت دارم، میپرسید چرا خودت را خیس کردی؟ گفت میخواهم ببرمت جائی که همه رفقایت اعتراف کردند، ناقلا نمیدانستم اینقدر موقعیت مهمی در تشکیلات داشتی، من با نهایت ناتوانی بیرون از وان کنار در ایستاده بودم، وقتی که از تک سلولی بیرون آمدم، دستهایم را بستند و دو نفر بازوهایم را گرفتند، احتمالا به همان جای قبلی بردند. اول روی صندلی نشستم. پرسید سر عقل آمده ام؟ پرسید اگر دوست داری با هم بحث کنیم؟ من میگویم چریک یک جریان تروریستی وابسته به امپریالیسم است، همه رهبران چریکها بچه بورژواهائی هستند که میخواهند خلق زحمتکش را فریب دهند. پرسید نظر تو چیست؟ من که از ترفند بازجو آگاه بودم، گفتم شما بهتر میشناسید من از این چیزها خبر ندارم، حتما نظر شما درست است. پرسید یعنی میخواهید بگوئی فعال چریک نیستی؟ گفتم حتما یک سوءتفاهم پیش آمده است، میخواستم ادامه بدم گفت دهنتو ببند و با لحن آمرانه ای به همکارانش گفت، این حرف حساب سرش نمیشود، ببریدش روی قپان تا حالیش کنم چکاره است! دو نفر مرا بلند کردند و روی میز به حالت دمر خواباندند دستها و پاهایم را بستند، من مُدام میگفتم بی گناهم، شماها اشتباهی من را گرفته اید. قبل از شلاق زدن آمد کنار گوشم گفت اگر اقرار کنید که مسئول تو کیست نمیزنم؟ اسم مسئول رابطتت چیه؟ باز هم گفتم مرا اشتباهی گرفته اید! شلاق را از کف پاهایم شروع کرد، احتمالا دونفر میزدند. اولش درد شلاق بسیار وحشتناک بود. هر ضربه شلاق مصادف با تحقیر، توهین و بی ارزشی انسان است. در این شرایط مرگ نعمتیست اگر به سراغ قربانی بیاید. اما دریغ از ذره ای احساس و شعور انسانی در وجود شکنجه گر. در این لحظات انسان با دست و پای بسته و بی دفاع در برابر مشتی شغال قرار میگیرد که هر کدام تیغی به رویش میکشند، آنها با داد و فریاد وحشیانه روی جنازه تو مانند قهرمانان ناامید و شکست خورده جهت ترمیم روحیه خود به تو میخندند تا انسان بودن خود را فراموش کنید تا درد زخمهایت عمیق تر شود، این روش و متد پایه ای جنایتکاران و مزدوران جمهوری اسلامی بود. 12 بار شکنجه و تحقیر را تجربه کردم و سرانجام بعد از 12 جلسه شکنجه و تحقیر و بیحرمتی با جسمی خسته و زخمی به بند عمومی منتقل شدم. بند 12 متری که حدود 20 نفر را در آن جای داده بودند. ابتدا احساس میکردم آزاد هستم، چون جمعی انسان هم نوع خود را میدیدم که با جسم شکسته، زخمی و خسته ام احساس همدلی و هم سرنوشتی داشتند. همان لحظه اول خیلی مورد توجه قرار گرفتم، جای همه تنگ بود اما به من اجازه میدادند دراز بکشم، هرچند بدنم در آن مکان هلالی داخل وان کم کم عادت کرده بود و این بار در زمین تخت دچار کمر درد میشدم. چند نفری میپرسیدند سر موضع مقاومت کردی که این بلا را به سرت آوردند؟ من آن زمان معنی سر موضع ماندن را نمیدانستم. از کسی پرسیدم اینجا کجاست؟ امروز چندم ماه است؟ طرف با تعجب گفت اینجا بازداشتگاه قزوین و 18 آذر ماه است، یواشکی گفت یعنی همان ساختمان ساواک زمان شاه، پرسید شما کجا دستگیر شدی؟ آن وقت متوجه شدم 16 روز در سلول انفرادی و زیر شکنجه بودم، جواب دادم دوم آذر در منزلم در قزوین دستگیر شدم، پرسید پس چرا میپرسی اینجا کجاست؟ به فکر 5 الی 6 ساعتی که در زمان بازداشت در داخل ماشین در حال حرکت بودیم و ماشین بجز یکی دو مورد توقف کوتاه  مدام در حرکت بود. به این فکر میکردم که ممکن است این بند عمومی هم صحنه سازی باشد، آیا این آدمها هم سرنوشت هستند یا بازیگرند؟ آیا این هم شکل دیگری از بازجوئی است؟ آیا با این صحنه سازی ها میخواهند هویت سیاسیم را کشف کنند؟ با خودم کلنجار میرفتم و سبک و سنگین میکردم و به همه چیز بی اعتماد میشدم، در آخر تصمیم گرفتم به همه بگویم من تنها قربانی یک سوءتفاهم هستم، من کارگر تولی فارما وابسته به تولید دارو در شهرک البرز قزوین هستم. ما برای دریافت سود ویژه اعتصاب کردیم و من در زمان حضور آیت الله باریک بین در کارخانه صحبت کردم و گفتم دریافت سود ویژه حق ماست و حالا این دوستان میخواهند مرا به جریانات سیاسی منتصب کنند که من هم چون تعلق به هیچ جریانی ندارم این بلا را سرم آوردند. به هیچ کسی اعتماد نداشتم اما خیلی ها برای من احساس دلسوزی میکردند. بعد از چند روزی متوجه شدم همه زندانیان این بند بازداشت موقت هستند که بازجوئیهایشان تمام شده و منتظر پروسه دادگاهی بودند، تقریبا همه نگران سرنوشت خود بودند، می گفتند هر کسی محاکمه بشود و حکم بگیرد به زندان مرکزی منتقل میشود اما احکام اعدام در همین بازداشتگاه هم اجرا میشود. بعد از 30 خرداد صدور حکم اعدام و اجرای آن خیلی عادی شده بود و هر روز اتفاق می افتاد. هر کسی که محاکمه میشد بعدا فقط برای جمع کردن وسائل شخصیش به بند باز میگشت و با حضور نگهبان اجاز نمیدادند میزان محکومیتش را اطلاع دهد. در این بازداشتگاه کسانی بودند که بیش از یک سال بلاتکلیف و یا در انتظار محاکمه بودند. بازداشتی های قدیمیتر میگفتند کسانی را که حکم اعدام میگیرند از بند منتقل نمیکنند و همیشه سه روز بعد از محاکمه یا در روز یکشنبه و یا سه شنبه اعدام میشوند، میگفتند دوبار در هفته حتما حکم اعدام اجرا میشود. زندانیان با شنیدن صدای تیر خلاص در این دو روز تعداد اعدامیان را میشماردند. بعدا متوجه شدم در این دو شب کسی خوابش نمیبرد تا دم سحر صدای تیر خلاص را بشنوند. روزها و شب هائی که می گذشت زخم کف پا و کمر و پشت و کبودی های بدنم کم کم بهبود پیدا میکردند. یواش، یواش هم رنگ بقیه زندانیان دیگر میشدم، یاد میگرفتم باید خودم را تا میتوانستم جمع کنم تا کنار دستی هایم هم بتوانند استراحت کنند، این بند وضعیت بهداشتی خوبی نداشت، اتاق فاقد هواکش بود و همیشه هوای اتاق آلوده بود، بوی گند و دود سیگاری ها به تدریج سبب شد من هم به سیگار کشیدن علاقه پیدا کنم، تنفس هوای تازه را تنها دو بار در روز و هر بار به مدت 10 دقیقه در حیاط زندان داشتیم و من خیلی تند تند راه میرفتم و گاها میدویدم. حدود بیش از دو ماه از بازداشتم گذشته بود که روز 6 بهمن  ابتدا اسمم را از بلندگو خواندند تا آماده شوم، بعد از چند دقیقه نگهبان آمد و گفت وسایل شخصیم را همراه ببرم، به شدت نگران شدم، فرصت خداحافظی از همبندیهایم را نداشتم، نگران بودم به کردستان منتقل بشوم که لو میرفتم. وسایل شخصی آن چنانی نداشتم، بیرون از بند بقچه ای را که داشتم ازم گرفتند و به داخل اتاقک نگهبانیشان بردند و مامور همراه من را به طبقه چهارم برد و در مقابل در یک اتاق گفت اینجا منتظر باش، نگهبان خودش در زد و سپس لای در را باز کرد اطلاع داد و بعد در فاصله حدود 3 متری من روی صندلی نشست با خودم فکر میکردم چه اتفاقی برایم می افتد؟ برخوردها با من دیگر آنقدر خشن نبود، چشم بند و دست بند نزده بودند و فقط یک پاسدار عادی با یک اسلحه کمری همراهیم میکرد، اوضاع خیلی آرام بنظر میرسید اما ذهنم به شدت مشغول سوالهای بی جواب بود، بعد از حدود 30 دقیقه صدائی از داخل اطاق به گوش رسید که بیا تو، نگهبان از جایش بلند شد و از کنار من رد شد ابتدا به در کوبید و بعد در را باز کرد به من گفت بیا برو داخل، به محض ورود آخوند عمامه به سر با ریش باریک کم پشتی را دیدم که پشت میز نشسته بود، جلوتر که رفتم آخوند را شناختم، آیت الله باریکبین بود، مرا دید بیشتر اخم کرد و چهره اش را درهم کشید. سلام کردم، با صدای خشنی من را به طرف صندلی مقابل میز راهنمائی کرد، نگهبان در را  پشت سر من بست. وقتی که نشستم آخوند یک صفحه کاغذ را به طرفم گرفت و گفت این حکم توست بخوان اگر سئوالی داری مطرح کن. کاغذ را گرفتم نوشته شده بود: دادگاه انقلاب اسلامی شهرستان قزوین به ریاست آیت الله باریکبین به تاریخ 6 بهمن 1361 برگزار گردید. متهم: ناصر کمانگر اقرار نمود که در اغتشاش و اعتصاب کارخانه دارو سازی تولی فارما شهرک البرز قزوین، شرکت فعال داشته که موجب ضربه زدن به منافع و مصالح کشور اسلامی گردیده است و........ این جرم از حکم محاربه علیه نظام به 18 سال زندان تعلیقی تخفیف یافته است که به مدت 35 سال قابل اجراء خواهد بود. متهم میتواند به مدت 14 روز به این حکم اعتراض کند. حکم به امضای قاضی باریکبین بود. بعد از خواندن برگه حاجی آقا، پرسید سئوال، ناروشنی، ابهامی داری؟ در درون خودم این حکم را کثیف و ناعادلانه و غیرانسانی میدانستم، بیش از دو ماه توهین، تحقیر، شکنجه و اکنون بدون وکیل مدافع و بدون ذره ای انصاف انسانی در نمایشی چنین مضحک اتهام اغتشاش را میزند. اما میدانستم با اینها نمیشود وارد بحث شد من تصمیم خودم را گرفته بودم خواست من سرنگونی این جانوران اسلامی بود و میخواستم از دستشان آزاد شوم و راه خودم را ادامه بدهم. در جواب گفتم حرفی ندارم! انگار انتظار چنین واکنشی را نداشت، شروع کرد به نصیحت کردنم که کارهائی که من کردم میبایست اشد مجازات میگرفتم اما چون بزرگان محل ضمانت خانواده تو را قبول کردند اینجا هم در حکم مجازات تو تخفیف قائل شدیم به این امید که در این مدت کمک شده باشد به راه درست هدایت شده باشید. من هم که از حرفهایش چندشم میشد و دوست داشتم زودتر وراجیش را تمام کند در عین حال نگران شدم خانواده من چه ضمانتی به بزرگان داده اند؟ داد زد میتونی ببری. نگهبان در را باز کرد خطاب به من گفت بریم. از طبقه چهارم به طبقه اول به اتاقی خالی منتقل شدم و در اتاق را بستند. در شرایط غیرعادی بسر میبردم، مطمئن نبودم محاکمه شده ام یا نه؟ چرا دوباره به تک سلولی منتقل شدم؟ اصلا اتفاقی که امروز افتاده حقیقت دارد و یا من خواب میبینم؟ به یاد نصیحت باریک بین افتادم که گفت خانواده تو به بزرگان محلی در مورد من ضمانت داده اند. چه نوع ضمانتی داده شده؟ در بلاتکلیفی ذهنی و روانی حدود ساعت یک بعداز ظهر ناگهان در اتاق باز شد یک پاسدار بهم گفت بیا بیرون و همراه او رفتم به اتاقی در همان طبقه که شبیه به دفتر کار بود و آنجا بقچه و شناسنامه و کیف بغلیم را که مقداری پول در آن بود تحویل گرفتم و ورقه تحویل وسایل شخصیم را امضا کردم، گفتند آزادی. باورم نمیشد، موقعیت جغرافیائی و در خروجی را گم کرده بودم. سئوال کردم از کجا باید بیرون بروم که راهنمائی شدم، وقتی از در اصلی بازداشتگاه بیرون آمدم، جمعیت زیادی برای ملاقات با زندانیان صف کشیده بودند که ناگهان کاک توفیق برادر بزرگم از میان صف جمعیت بیرون آمد و من را صدا کرد، دیدن کاک توفیق در آن شرایط که از سنندج برای ملاقاتم آمده بود، برایم لحظه ای فراموش ناشدنی است. بعد از روبوسی و احوالپرسی گرم، گفت صبح امروز نامه تائید بی گناهی تو با امضای حاجی مسعود غمیان را تحویل داده بودم اما فکر نمیکردم اینقدر زود جواب بدهند. خانواده ام نامه ای نوشته بودند که من وابسته به هیچکدام از جریانات سیاسی نیستم و حاجی مسعود امضا کرده بود. یادم افتاد که قاضی باریکبین گفته بود خانواده تو به بزرگان محلی ضمانت داده اند، پس این نامه موجب آزادیم شده بود. از صبح هیچی نخورده بودم با کاک توفیق رفتیم غذا خوردیم و کاک توفیق گفت اتاقی که با ا.... اجاره کرده بودید تحویل داده شده وسائل تو به تهران منتقل شده است. من دلم میخواست به ناهید خبر بدهم که آزاد شدم اما پیش کاک توفیق نه رویم میشد و نه جرات داشتم بگوئیم میخواهم به ناهید خبر آزادیم را بدهم در عین حال کاک توفیق از رابطه من و ناهید خبر نداشت. در حالی که دلم نمیخواست از قزوین بیرون بروم اما علیرغم میل خودم همراه کاک توفیق با اتوبوس به طرف تهران حرکت کردیم. در میان راه کاک توفیق خبر پیوستن برادر کوچکترمان صدیق به صفوف پیشمرگان کومه له را بهم گفت که بشدت نگرانش شدم و خبر جان باختن حسین ابراهیمی معروف به حسین آچر در درگیری با رژیم را گفت که بشدت متاثر شدم. در تهران شب به خانه خواهرم رفتیم، من تمرکز فکری نداشتم، از طرفی نگران جان صدیق بودم، از طرف دیگر دوست داشتم سریعاً جهت تماس با ناهید به قزوین برگردم، دوست داشتم به رفقای تهران آزادی خودم را اطلاع بدهم، زمان به کندی میگذشت. کاک توفیق و جمیله خواهرم پیشنهاد میکردند در تهران بمانم و کاری پیدا کنم، آنها مناسب نمیدانستند به کردستان برگردم، نگرانی بیشتر آنها این بود که اگر برگردم کردستان ممکن است به صفوف کومه له بپیوندم اما خودم احساس میکردم در کردستان لو رفته ام و امکان زندگی بدون درد سر وجود ندارد. فردای آن شب کاک توفیق به طرف سنندج حرکت کرد و من هم به بهانه پیداکردن کار بیرون رفتم و سر از شهر قزوین در آوردم یکسره به خانه پدر ناهید رفتم و زنگ در را زدم، زنی حدودا 40 ساله در را باز کرد پرسیدم ناهید خانه است؟ جواب گرفتم که آن خانواده به کرمانشاه نقل مکان کرده اند. باورم نمیشد، یادم افتاد که ناهید گفته بود خواهر بزرگش کرمانشاه در محله دیزل آباد زندگی میکند. با ناباوری به کارخانه تولی فارما رفتم که نگهبان روابط عمومی کارخانه اجازه نداد به داخل کارخانه بروم در دفتر نگهبانی اسم مرا به عنوان کارگر اخراجی ثبت  کرده بودند اما حسابدار شرکت حقوق 10 روزی که طلب داشتم برایم به روابط عمومی آورد. کسی جوابگوی این که چرا اخراج شدم نبود و من هم اصراری برای ادامه کار در آن کارخانه را نداشتم. جلو در ورودی ایستادم تا ساعت 3 بعدازظهر که کارگران دست از کار میکشیدند، فکر میکردم ناهید هم همراه کارگران بیرون میاید وقتی کارگران بیرون آمدند مریم دوست مشترک خودم و ناهید را دیدم که اصلا مرا تحویل نگرفت، فقط گفت ناهید دست از کار کشیده و همراه خانواده اش بعد از دستگیری تو ترسیدند و از قزوین رفته اند. پرسیدم کجا رفته اند مریم گفت نمیدانم، احتمالا رفتن کرمانشاه، با نگرانی با سرویس کارخانه به قزوین برگشتم و از آنجا به طرف تهران حرکت کردم. در میان راه بار سنگینی را روی دوشم احساس میکردم، سئوالات بی پاسخی ذهنم را مشغول کرده بود، به تهران که رسیدم به محل کار یکی از هسته های کارگران فصلی رفتم، قبلا خبر داشتم چند نفر از آنها به صفوف علنی کومه له پیوسته و دو نفر دیگر در جاده مریوان، سنندج بعد از بازگشت از مناطق آزاد دستگیر شده بودند. چهار نفر باقی مانده خیلی سرد برخورد کرده و هیچگونه استقبالی ازمن نکردند، آنها فکر میکردند انگار تواب شده ام و برای شناسائی آنها رفته ام. آنها به شدت ترسیده بودند، شاید فکر میکردند تواب شده ام اگر نه چرا اعدام نشده و فقط دو ماه در زندان بوده و آزاد شده ام؟ از برخوردی که می کردند به شدت ناراحت شدم، رفته بودم برای پیدا کردن کار از آنها کمک بگیرم! اما رفقایم نسبت به من بی اعتماد شده و بدتر این که وانمود میکردند طرفدار رژیم شده اند و به کومه له و کمونیستها بدو بیراه میگفتند. بهرنگ تنها کسی بود که نسبت به من محبت داشت، او هوادار کومه له و هیچ جریانی نبود، او کارگری بود که کار میکرد و در سیاست دخالت نمیکرد اما دوست همه ما بود، بهرنگ وقتی متوجه شد رفقایم نسبت به من بی اعتماد شده اند او با من همدردی کرد، رفته بودم شب پیششان بمانم اما با این بی مهریها  که نشان دادند تصمیم گرفتم از آنجا بروم و خواستم با بهرنگ خداحافظی کنم، گفت نباید جائی بروی و شب باید اینجا بمانی و فردا هم خیر پیش، با اصرار زیاد مانع رفتنم شد. من از رفقایم ناراحت نبودم، همان زمان برخورد رفقایم را از چشم رژیم میدیدم و مقصر اصلی میدانستم که با وحشیگری که داشت دستگیری فعال سیاسی را اینطور تعبیر کرده بود که یا باید اعدام میشد و یا تواب و همکار پلیس است، راه سومی وجود نداشت و حتی کسی فکر نمیکرد که ممکن است هویت یک بازداشتی فاش نشود و بدون هیچ باج و خراجی آزاد شود که من یکی از آنها بودم. میدانستم ثابت کردن این واقعیت کار میخواست ولی کار آسانی بود، ساده ترین مدرک این بود که طی دو ماهی که در زندان بودم هیچ رفیق مرتبطی با من دستگیر، تعقیب و بازداشت نشده بود. این رفقا که حالا به ظاهر برای رژیم تبلیغ میکردند قبل از دستگیریم از طریق من کمک های مالیشان را به کومه له میرساندند و من همه آنها را مانند گذشته دوست داشتم و برای همه شان احترام قائل بودم. شب ماندم و تنها همدمم بهرنگ بود، صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم که مزاحم رفقایم نشوم، میبایست با کمیته شهر ها "کافشین" مستقیما تماس بگیرم بخصوص دلم برای دیدار با صدیق خیلی تنگ شده بود نمیدانستم چرا تصمیم گرفته پیشمرگه بشود او اصلا تمایلی به کار سیاسی نداشت و قبلا به من گفته بود که همه برنامه و حرفهای کمونیستها خوب است، شماها آن را عملی کنید من هم راحت زندگی میکنم. برایم سئوال بود که چه چیزی باعث شده او را به جنگ مسلحانه با رژیم بکشاند؟ صبح بعد از صرف صبحانه چهار نفر از رفقایم بدون خداحافظی سر کار رفتند و من هم در حال خداحافظی از بهرنگ بودم که خیلی صمیمیتر از گذشته بود. احساس میکردم بهرنگ میداند رفقایم اشتباه میکنند، او میخواست بگوید نگران نباش روزی اعتماد آنها را بدست میاورید. در هنگام رفتن ناگهان او دست در جیب کاپشنم کرد و سریع دستش را در آورد و بعد از دست بردن به جیبم متوجه یک بسته اسکناس شدم، فورا آن را از جیبم در آوردم و از بهرنگ پرسیدم این چیه چرا بهم پول میدی؟ بهرنگ با نگاهی صمیمانه گفت تو بیکاری، خسته ای بیشتر به پول احتیاج دارید، من سر کارم اینو داشته باش هر وقت وضعیتت خوب شد بهم پس بده، به سخاوت و بزرگی این انسان فکر میکردم، او در وجود من مقاومت و شرافت را آموزش میداد، او نه ادعائی داشت و نه توقعی از من داشت اما احساس انسانی او قوی بود میدانست من به کمک و حمایت، جهت جلب اعتماد دوباره نیاز دارم، او دستم را برای بلند شدن میگرفت و امروز بعد از سن 50 سالگی هنوز تاثیرات آن حرکت و کمک انسانی بهرنگ را  بر روحیه و شرایط زندگیم احساس میکنم و امیدم به ایجاد جامعه آزاد و انسانی بیشتر شده و تاثیر بسزایی در شخصت سیاسی، اجتماعی من داشت. نزد او پول را نشمردم اما بعد از این که از او جدا شدم شمردم دو هزار تومان معادل حقوق حدود یک ماه کار او بود. تصمیم گرفتم قبل از این که به مناطق کردستان برای دیدار با صدیق و از سرگیری ارتباط تشکیلاتی با "کافشین" سفر کنم، به کرمانشاه بروم شاید ناهید را پیدا کنم، روز بعد خود را در محله دیزل آباد کرمانشاه یافتم، کوچه به کوچه در منازل را میزدم سراغ خانه شهلا خانم را میپرسیدم تا این که بعد از سه روز خانه شهلا خانم خواهر ناهید را پیدا کردم. وقتی در زدم پسر بچه ای 10 ساله در را باز کرد گفتم با شهلا خانم کار دارم، پسر بلافاصله داد کشید مامان جلو در کارت دارند، بعد از چند لحظه زنی در حدود 30 ساله با قدی بلند شبیه ناهید اما سنش او را جا افتاده تر نشان میداد، در آستانه در مقابلم ایستاد، بعد از سلام و احوالپرسی خودم را معرفی کردم یکه خورد و رنگش عوض شد، به نظر میرسید ترسیده است، گفت من خواهری به اسم ناهید ندارم. من هم خیلی آرام از او خواهش کرده و تاکید کردم که همه چیز خوب است، آنها لو نرفته اند، من بی گناه دستگیر شده بودم و بدون مشکل آزاد شده ام و اصلا اسم ناهید را در بازجویی به زبان نیاورده ام، او کم کم آرامتر میشد و در نهایت قبول کرد که خواهر ناهید است اما این بار گفت هفته پیش ازدواج کرده و خواهش کرد دست از سرش بردارم که زندگیش را بکند. من هم درخواستم این بود یکبار دیگر ناهید را ولو برای 5 دقیقه ببینم بعد تعهد میدهم هیچ وقت مزاحمش نشوم. عجله داشت در را ببندد و من هم اصرار بر دیداری کوتاه با ناهید را داشتم و در نهایت قبول کرد فردای روز بعد برگردم و من هم بعد سه روز پیاده روی و کوچه گردی از این که سرنخی از ناهید گیر آورده بودم احساس خوشحالی و موفقیت میکردم. روز بعد وقتی در خانه شهلا خانم را زدم مردی  در را باز کرد که انگار همسر شهلا خانم بود، خودم را معرفی کردم در همین حین شهلا خانم هم جلو در آمد، پرسیدم قرار شد ناهید را ببینم، هردوی آنها نگران به نظر میرسیدند. شهلا خانم گفت نباید مزاحم زندگی آنها بشوم، ناهید هیچ ربطی به آنها ندارد، ازدواج کرده و دارد زندگیش را میکند، تو هم برو دنبال کار و زندگی خودت، یک بار دیگر هم جلو در منزل ما نیا! اگر بار دیگر جلو در بیائید به اتهام ایجاد مزاحمت از شما شکایت میکنیم. حرفهای شهلا خانم مانند تیغ بُرایی درونم را پاره میکرد! گفتم من برای ایجاد مزاحمت آنجا نرفته ام، مطمئن هستم ناهید نمیداند من از زندان بیرون آمده ام از شماها برای پیداکردن او کمک خواسته ام، میدانم او ازدواج نکرده! نگران نباشید دیگر بر نمیگردم اما شماها بعدا نباید وجدان آسوده ای داشته باشید، امیدوارم روزی به ناهید بگوئید که من دنبالش آمده بودم، از آنجا با دلی تنگ و ناامید به طرف گاراژ کرمانشاه حرکت کردم. در میان راه انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. تصمیم گرفتم به مناطق آزاد کردستان بروم و آنجا تصمیم نهائیم را بگیرم، که علنی شوم و یا برای کار تشکیلاتی برگردم. میباست به منطقه سارال مریوان بروم اما نمیخواستم از طریق جاد کامیاران به سنندج بروم چون فکر میکردم در پست بازرسی کامیاران شناسائی و دستگیر میشوم، ناچارا برای دور زدن مسیر از طریق همدان و قروه به سنندج رفتم و بعد از طریق جاده مریوان به منطقه آزاد زیر کنترل پیشمرگه کومه له به روستای آولصمدی رفتم که گردان کاک فواد و بخشی از گردان شوان آنجا مستقر بودند. به اولین دسته پیشمرگه که رسیدم سئوال کردم کی مسئول است که رفیق جانباخته قادر زندی را معرفی کردند، برخورد وی بسیار صمیمانه بود، به وی گفتم من باید به کمیته "کافشین" وصل شوم که قادر گفت اگر این چنین است تو باید صورتت را بپوشانی، به تک اتاقی در روستای آولصمدی منتقل شدم تا روز دیدار با م. فارس و ر. ث مسئولین "کافشین" بودند و آ. م. از مقر اصلی برایم غذا میاورد که گاه گُداری بحث و تبادل نظر میکردیم و بعد از سه روز که آنجا مخفی بودم صدیق را دیدم و یک شب با هم بودیم که برای اولین بار نه به عنوان برادر بلکه به عنوان رفیق و همسنگر با هم بحث کردیم و اولین سئوال من این بود که تو که اهل فعالیت سیاسی نبودی چرا خودت را به دردسر انداختی؟ گفت وقتی تو را گرفتند تصور نمیکردم آزاد میشوی، فکر میکردم حتما اعدامت میکنند و من تحمل نکردم اول برای تلافی آمدم اما الان واقعا احساس میکنم مبارزه ای در پیش داریم، درست است، سخت است اما لازم است و آنطور که متوجه مفهوم جامعه سوسیالیستی شده ام بدون مبارزه سخت دست یافتنی نیست. صدیق گفت خوشحالم که اعدام نشده ای اما از پیوستن به صفوف مبارزه علنی پشیمان نیستم. شبی بیاد ماندنی را به صبح رساندیم و بعد از صرف صبحانه صدیق عازم ماموریت شد. بعد از رفتن صدیق وضعیت و شرایط او مشغله ام بود، نمیدانستم چگونه باید با آن کنار بیایم او تازه مسلح شده بود، جوانی که تازه به سن 18 سالگی رسیده بود، صدیق خوشتیپ و لاغر بود و قد متوسطی داشت، اسلحه ژ3 ای که به او داده بودند بنظرم خیلی سنگین میامد اما خود او میگفت بعد از یک ماه دیگر کلاشنکف تحویل میگیرد، دلواپسش بودم، نگرانش بودم احساس عجیبی داشتم فکر میکردم وارد عرصه نامناسبی شده است که برای من هم مشغله ساز شده بود. من هم همراه با مسئولین "کافشین" پروسه دستگیری و شرایط بعد از دستگیری و موقعیتی که داشتیم را به مدت یک هفته بررسی کردیم و پیشنهاد مسئولین این بود که برای ایجاد رابطه هائی که طی یک سال گذشته قطع شده بودند و یا بعضا پراکنده شده بودند دوباره به تهران برگردم. جدول رمز برایم درست کردند و در بعضی از شهرها ایستگاه هائی معرفی کردند که در مواقع ضروری میتوانم از آن استفاده کنم، بخصوص در مواردی که افراد عازم کردستان را اول به آنجا منتقل کنیم و یا از طریق جدول رمز آدرس ایستگاه نشریات و رهنمودها را دریافت میکردیم و غیره... به تهران برگشتم و با چند محفل کارگری در ارتباط بودم، حدود یکسال از تشکیل حزب کمونیست ایران گذشته بود، در جریان تشکیل حزب و سی خرداد حمله وسیعی به کلیه جریانات سیاسی و از جمله چپ شده و تشکیلات تهران آن زمان حزب و کومه له ضربه های سنگینی خورده بود و ما در صدد ترمیم تشکیلات و شبکه ها و محافلی بودیم که ارتباطشان قطع شده و همین هم باعث شده بود که در فاصله یک الی دو ماه جهت مشورت و راهنمائی به مناطق آزاد سفر میکردم و بعضا داوطلبین علنی شدن را هم منتقل میکردیم. بهار سال 62 در یک سفر تاریخی وقتی در مسیر جاده سنندج مریوان از اتوبوس پیاده شدم با ده دقیقه پیاده روی به محل قراری رسیدم که واحدی از پیشمرگه ها منتظرم بودند. قبل از رسیدن به رفقای پیشمرگه جهت رعایت امنیت برای بازگشت صورت خود را پوشاندم. بعد از احوالپرسی، مسئول واحد با بیسیم حرف میزد و گفت "محموله ای که با قلم حرف میزند" دریافت شد. منظورش من بودم، این طنز را تحقیر آمیز میدانستم و تعجب کردم که پیشمرگه ها باید مشوق آگاهی و دانش باشند، چرا این چنین با تحقیر به کسی که نمیشناختند متلک می انداختند. بعدا فهمیدم مسئول آن واحد رفیق جلال رزمنده بود که در بیاره کردستان عراق همراه 72 نفر از رفقای گردان شوان جان باخت. مقصد ما روستای دره گاوان بود مسیری که میبایست حداقل پنج ساعت پیاده روی میکردیم، هوا بهاری بود اما پیاده روی با سرو صورت پوشیده نفس انسان را بند میاورد. برای اینکه بیشتر متهم به حرف زدن "با قلم" نشوم درخواست استراحت در میان راه را نمیکردم. از روستای دوزه قره گذشته بودیم که ناگهان به کاروانی در حدود ده نفر از خانواده هائی رسیدیم که برای دیدار با فرزندان پیشمرگه شان عازم روستای دره گاوان بودند، همه اعضای واحد پیشمرگه مورد استقبال گرم خانواده ها قرار گرفتند، من برای رعایت امنیت از سلام و احوال پرسی خودداری میکردم. اما مسئله اصلی این بود که پدر من هم همراه این کاروان برای دیدار با صدیق حضور داشت. حدود شش ماهی بود که پدرم را ندیده بودم، پدرم نسبت به گذشته شکسته تر و خسته تر بنظر میرسید. وقتی به او نگاه میکردم احساس عجیبی داشتم، میدانستم او مستحق این زحمت و مرارتها نیست. در جریان دستگیری و زندانی شدن من او هم فکر میکرد اعدامم میکنند و اکنون با بقچه ای بر شانه هایش به دنبال صدیق مشغول پیاده روی بود. در مسیر راه پشت سر او راه میرفتم مرا نشناخته بود، برای این که کشف نشوم دیگر حرف نمیزدم چون تُن صدایم را میشناخت، از طریق یکی از پیشمرگه ها بقچه را گرفتم  که حمل کنم، بقچه سنگین نبود، یک دست لباس برای صدیق بود اما این که برای راه رفتن سبک شده بود احساس رضایت میکرد و از من تشکر کرد و گفت اما نمیدانم چرا سر و صورتت را پوشانده ای؟ من جواب ندادم و به پیاده روی ادامه دادیم. در مسیر راه زندگی پدرم هم مانند فیلم سینمائی جلو چشمانم میامد، انسان زحمتکشی که زندگی شرافتمندانه ای را تا این لحظه پشت سرنهاده بود، او مورد احترام مردم کامیاران و منطقه و انسانی اجتماعی با مراوده های فراوان بود، دوران نوجوانی اش با رنج و محرومیت سپری شده بود. بعد از ازدواجش با مادرم، بچه های پشت سر هم که تعدادشان به 12 نفر رسیده بود در ابتدا زندگی را بر او دشوارتر کرده بودند. وضعیت امنیتی من و اکنون مسلح شدن صدیق بر چهره او تاثیر گذاشته بود و من از این امر رنج میبردم، اما اهداف و آرمانهایم این تصویر را میداد که درد و رنج پدرم در گرو زیر و رو کردن این نظام است. با این تصور و خیالات کم کم به روستا نزدیک میشدیم. در فرصتی به مسئول واحد گفتم من میخواهم قبل از رسیدن به روستا ده دقیقه با پدر صدیق تنها باشم، مسئول واحد قبول کرد و گفت سر گردنه نرسیده به چشمه روستا با هم بنشینید ما لب چشمه منتظرتان میمانیم. وقتی که به آخرین گردنه رسیدیم مسئول واحد که هم صحبت پدرم شده بود او را به آخر صف آورد و به او گفت، پدر جان شما با این رفیق ما ده دقیقه اینجا بنشینید ما سر چشمه پائین منتظرتان میمانیم. پدرم با تعجب گفت برای چی من هم خیلی آرام گفتم من کارت دارم، پدرم متعجب اما ایستاده بود منتظردور شدن مسئول واحد شدم بعد از فاصله گرفتن از کاروان، صورت بندم را در آوردم گفتم سلام بابا، او را در آغوش گرفتم، او انتظار دیدن مرا در آن مکان نداشت با تعجب پرسید چرا اینجا هستی؟ این کاری که تو میکنی و این که صورت خودت را پوشانده ای عین جاسوسی است، گفت من این کار را قبول ندارم، به جای این کار برو مانند صدیق اسلحه بردار بهتر است، اگر کشته شدی خودت خواستی، این چه کاری است  که میکنی؟ به او گفتم از دیدنش خوشحال شدم اما او از نصیحت کردن دست نمیکشید، میگفت بدبخت این بار دستگیرت کنند اعدامت میکنند. تلاش میکردم آرامش کنم، گفتم برای دیدار با صدیق آمده ام، جهت رعایت امنیت خودم صورتم را پوشانده ام، اما میدانست برای آرام کردن او اینطوری حرف میزنم. او عمیقا نگران من و صدیق بود، گفت تو میبایست صدیق را نصیحت و تشویق میکردی که برگردد، با این کارت و این وضعیتی که تو داری او اصلا جرات نمیکند برگردد، چون اگر برگردد باید تاوان کارهای تو را هم پس دهد. انگار با دیدن من در آن شرایط وضعیت روحی اش آشفته تر شده بود، برایش نگران بودم احساس کردم در معرفی خودم به وی اشتباه کردم. به او گفتم واقعا من هم دوست دارم صدیق برگردد، من که برای او مشکل ایجاد نکردم، الان هم اگر برگردد کسی نفهمیده که من اینجا هستم، من هم از دست صدیق عصبانی هستم، او اصلا با من مشورت نکرده بود که مسلح میشود. کم کم آرام میشد گفتم برویم آنها منتظر ما هستند. پدرم گفت لازم نیست تو صورتت را ببندی، من به همه میگوئیم تو هم پشت سر من آمدی بخاطر من اینکار را کردی چون من راضی نبودم تو بیایی. گفتم نه پدر من کار دارم متاسفانه در روستا هم ما نمیتوانیم با هم باشیم من چند روزی اینجا هستم و برمی گردم میدانم از دستم عصبانی هستی اما مرا ببخش، به طرف چشمه ای که کاروان در حال استراحت بودند حرکت کردیم، با رسیدن به روستای دره گاوان وقتی به شانه پدرم به نشانه خداحافظی دست زدم او دستم را گرفت چشمهایم را بوسید و گفت مواظب خودت باش! من  به همان اتاقی منتقل شدم که صدای خنده های پرستو در اتاق مجاور در آن جاری بود. متاسفانه صدیق برای انجام ماموریت به جای دیگری رفته بود پدرم روز بعد او را دیده و من دیگر در آن سفر موفق به دیدار با هر دوی آنها نشدم.